خدایا...
من در این کلبه ی فقرانه ی خود
چیزی را دارم - که تو در عرش کبریای خود نداری
من چون تویی دارم و تو چون خود نداری
خدایا کمکم کن در این دنیای
خدایا کمکم کن در این دنیای
گل ناز پرپر من، آخرین همسفر من
جای لبهای قشنگت مونده روی دفتر من
ای که شعر تلخ اشکات، قصه ی غربت من بود
عینهو نفس کشیدن دیدنت عادت من بود
" گل ناز پرپرم ای همدرد، به نبودنت باید عادت کرد "
تو یه حرف تازه بودی واسه من
قصه ی دو نیمه و یکی شدن
تو به عشق یه معنی تازه دادی
طپش یه قلب و گرمای دو تن
" گل ناز پرپرم ای همدرد، به نبودنت باید عادت کرد "
میون دفتر شعرم، به تن سفید هر برگ
با همون خط قشنگت تو نوشتی یا تو یا مرگ
ای رفیق نیمه راهم، میدونم که تو نمردی
ولی وقتی رفتی انگار پیش چشمام جون سپردی
" گل ناز پرپرم ای همدرد، به نبودنت باید عادت کرد "
آنگاه که انسانی دروغ می گوید نیمی از جهان را به قتل میرساند
یه نفر را وقتی انقدر دوستش داری که دلت میخواد از رویا بیاریش
بیرون و بغلش کنی چی کار میکنی وقتی اون رفیق نیمه راه بشه ...
و وعده دیدار برات باقی نذاره
حتی به حرفهات هم گوش نده و بره به سفری ابدی
نمیدونم شاید هم نرفته ....
از رفتن خسته ام از این دروغ ها خسته ام به خدا خسته ام
نمیدونم شاید الان نباشه دیگه
شاید دیگه جسمش روی این کره خاکی نباشه اما هر جا که هست
میخوام بدونه میخوام بدونه که من یا علی گفتم و سر حرفم هستم
نمیدونم شاید به نظر شما پرت وپلا بنویسم ولی الان دست خودم نیست
گریه امونم را بریده باز هم مرگ باز هم عذاب رفتن
تحمل مرگ را نداشتم و باز یکی دیگه رفت
باورش برام خیلی خیلی سخته که اون رفته باشه
دیگه تحمل ندارممممممممم
باز هم مرگ،عزیزی را ازم گرفت و اونو ازم دور کرد.
میترسم .
میترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شبهای بیمهتاب و زوزهی گرگ ،
از آدمها... از آدمها میترسم .
از آنکه با من مینشیند و برمیخیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم میگوید .
از دوست نمایان ...
از آنکه دوست مینماید میترسم .
از همانانکه ــ به قول فروغ ــ مرا میبوسند و طناب دار مرا میبافند ...
سالهاست که میترسم.
از آدمها میترسم و میگریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
میگریزم و میترسم از چشمهایی که خلوتم را میپایند …
میگویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری میزیستم ، از ترسهایم میپرسیدم و از عقوبتکشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم میشد که این درد که میکشم از کجاست !
علیرضا ــ که دوستم بود ــ آن سالها میگفت:
- فکر کن حالا ! حتماً گناهی کردهای، توبه کن از گناهانت!
من فکر میکردم با خودم ... من گناه نکرده بودم
خدای من مثل خدای آنها سختگیر نبود که از من کارهای سخت بخواهد
مادرم همیشه میگوید : هر چه به ما میرسد، هر چه به ما میدهند،
هرچه که میگویند سرنوشت ماست، همه را یک روزی،
یک جایی از ما پرسیدهاند و بلهاش را گرفتهاند.
از من هم پرسیدهاند ؟
یادم نمیآید ... !
و این شاید معنی همان تقدیر است که هیچ وقت نفهمیدمش.
......
من میترسم از این همه دروغ ... از تزویر .
میترسم از متنعّم بیدرد که نفَس از گرما میآورد و لب به نصیحت و شماتت میگشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشمهای ناآشنا ! تو که ترسهایم را میخوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشمهای پنهان ؟
از تو هم میترسم .
اما گاهی میخواهم به تو بگویم.
همهی ترسهایم را بریزم جلوی دیدگانت تا بخوانی.
شاید دستهایت را گشودی...
شاید به پیامی و کلامی مرا نوازیدی.
ای مخاطب ناآشنا !
شاید دستهایت را برایم به سوی آسمان بلند کردی و ستارهای چیدی .
... ستاره را در کلامی بگذار و برایم بفرست !
بارون حتی اگه سالها بگذره حتی اگه همه چی تموم شده باشه حتی اگه دیگه برات ارزشی نداشته باشم حتی اگه بهم فحش بدی حتی اگه روزانه با هزار نفر باشی حتی اگه خوردم کنی حتی اگه صدای شکستنم را بشنوی ولی بخندی حتی اگه دوستم نداشته باشی حتی اگه دوستش داشته باشی حتی اگه بری حتی اگه همش بهم بخندی حتی اگه صدام را فراموش کنی حتی اگه نگاهم را از یاد ببری حتی اگه گرمی دستانم را فراموش کنی حتی اگه خاطره ها را پاک کنی باز هم من تا ابد برای تو میمانم و از این انتظار لذت میبرم
..................
انتظار ...
شبی که بغض عشق تمام وجودم را می فشرد و از بی همدمی دلم خراب شده بود
به آسمان پناه بردم یک دفعه چشمم به ستاره ای افتاد که جور دیگری به
من چشمک زداحساس کردم مثل بقیه نیست پس او را به خانه ی زخم خورده ی
دلم با تمام وجود دعوت کردم و دلم را به او هدیه کردم.
ستاره درخشید تمام شبم فقط با بودن آن ستاره روشن شد و پس از آن من هر روز
آرزوی رسیدن شب را می کردم به عشق دیدن آن ستاره حتی روزهای من هم رنگ شب گرفته
بودند عاشق شب و متنفر از روز شدم شبی که مثل هر شب برای دیدن ستاره بی قرار بودم
هر چه نشستم نیامد نیمه شب بود و همه ی ستاره ها بودند جز ستاره ی من برای یک دم
قلبم ایستاد و از ترس آنکه او را از دست داده باشم چشمهایم را بستم ناگهان صدای
رعد و برق مرا به خود آورد چشمهایم را باز کردم با دیدن گریه ی آسمان طاقت نیاوردم
بغض گلویم را فشرد
دلم شکست
فریاد زدم
گریه کردم
در غم غرق شدم
شب بعد دوباره رفتم ولی این بارهم نه از ستاره خبری بود نه گریه ی
آسمان فهمیدم اشک آن شب آسمان به خاطر رفتن ستاره بود
چندین روز بر همین منوال گذشت هر شب را به انتظار بازگشتنش سر کردم
حدودا چهار ماه گذشت ستاره ام باز گشت رخ مانند ماهش را دوباره به نظاره نشتم
برای مدت کوتاهی ماند و من ان روزها خوشبخت ترن عاشق بودم
یکی از شبهای سرد بهاری بود که ستاره را برای آخرین بار به نظاره نشستم
و با او از غم دل گفتم از دوران هجرتش از فراغش از غم نبودنش
او میگریست من هم میگریستم شب بعد باز هم آسمان می غرید و هق هق میکرد
تا نیمه های شب و نزدیکی های صبح در انتظار ستاره ام نشتم اما نیامد
او رفت برای همیشه و من در انتظارش در آن شب بارانی زیر باران پا به پای
آسمان اشک ریختم ...
آسمان که مادر آن ستاره بود چقدر راحت به رفتنش عادت کرد
اما من هنوز که هنوز است
شبها برای دیدن ستاره ام همان ستاره ی بی معرفت
زیر آسمان جلوی نگاه تمسخرآمیز ستارگان دیگر به خود برای آمدنش امید می دهم
میدانم هیچ گاه به رفتنش عادت نمی کنم
و نگاهم بعد از او به هیچ ستاره ای خیره نمی ش.د........................................................................................................
اینک نه تو کنار منی ونه من کنارت
ولی با این حال باز هم زندگی در جریان است
در انتطار آن زمانی که می آیی و نگاهت را به نگاهم می سپاری
چشم به راهت نشسته ام
آن زمان که بدون ترس و استرس می توانیم حرف دلمان را ……….
ففف
عید سعد قربان مبارک باد